آن گاه به روش افتادم . یک توشه دیگر منرا فرا خواند مسجد امام حسن مجتبی فکوری مشهد و فرمود: «هفت روز یا این که هفتاد روز در این محل اقامت کن [10]
حسن بن مثله میگوید: « اینجانب، به منزل رفتم و کلیهی شب را در فکر بودم تا صبح طلوع کرد . نماز صبح خواندم و به نزد علی منذر رفتم و آن قصه را با وی دربین نهادم .
یار علی منذر، به منزلت دیشب رفتیم . پس وی ذکر کرد: «به آفریدگار عهد و پیمان که آرم و علامتی که امام علیه السلام فرموده بود، این جا گذاشته هست و آن، این که حدود مسجد، با میخها و زنجیرها معلوم شده است » .
بعد به نزد سید ابوالحسن الرضا رفتیم . زیرا به سرای رزرو مسجد امام حسن مجتبی فکوری مشهد او رسیدیم، غلامان و خادمان وی گفتند :
« شما از جمکران میباشید؟» . گفتیم: «بله .» . پس گفتند: «از اولیه صبح زود، سید ابوالحسن منتظر شما می باشد . »
پس وارد شدم و درود گفتم . پاسخ پسندیده داد و بسیار احترام کرد و مرا در مکان پسندیده نشانید . قبل از آن که اینجانب سخن بیان کنم، وی صحبت آغاز کرد و اظهارکرد: «ای حسن بن مثله! اینجانب خوابیده بودم . فردی در فقید رؤیا به اینجانب اظهارکرد :
« فردی به اسم حسن بن مثله، هکر نستان، از جمکران پیش تو خواهد آمد . آن چه بگوید، متکی بودن کن و گفتارش را تصدیق کن که حرف وی، حرف ما میباشد . هیچ گاه، کلام اورا رد مکن . » از خواب بیدار شدم آدرس مسجد امام حسن مجتبی فکوری مشهد و تا این ساعت درانتظار تو بودم .
حسن بن مثله، قصه را مشروحا برای وی نقل کرد . سید ابوالحسن، دستور داد بر اسبها زین نهادند . سوار شدند . به سوی ده (جمکران) رهسپار گردیدند .
آن گاه به روش افتادم . یک توشه دیگر منرا فرا خواند مسجد امام حسن مجتبی فکوری مشهد و فرمود: «هفت روز یا این که هفتاد روز در این محل اقامت کن [10]
حسن بن مثله میگوید: « اینجانب، به منزل رفتم و کلیهی شب را در فکر بودم تا صبح طلوع کرد . نماز صبح خواندم و به نزد علی منذر رفتم و آن قصه را با وی دربین نهادم .
یار علی منذر، به منزلت دیشب رفتیم . پس وی ذکر کرد: «به آفریدگار عهد و پیمان که آرم و علامتی که امام علیه السلام فرموده بود، این جا گذاشته هست و آن، این که حدود مسجد، با میخها و زنجیرها معلوم شده است » .
بعد به نزد سید ابوالحسن الرضا رفتیم . زیرا به سرای رزرو مسجد امام حسن مجتبی فکوری مشهد او رسیدیم، غلامان و خادمان وی گفتند :
« شما از جمکران میباشید؟» . گفتیم: «بله .» . پس گفتند: «از اولیه صبح زود، سید ابوالحسن منتظر شما می باشد . »
پس وارد شدم و درود گفتم . پاسخ پسندیده داد و بسیار احترام کرد و مرا در مکان پسندیده نشانید . قبل از آن که اینجانب سخن بیان کنم، وی صحبت آغاز کرد و اظهارکرد: «ای حسن بن مثله! اینجانب خوابیده بودم . فردی در فقید رؤیا به اینجانب اظهارکرد :
« فردی به اسم حسن بن مثله، هکر نستان، از جمکران پیش تو خواهد آمد . آن چه بگوید، متکی بودن کن و گفتارش را تصدیق کن که حرف وی، حرف ما میباشد . هیچ گاه، کلام اورا رد مکن . » از خواب بیدار شدم آدرس مسجد امام حسن مجتبی فکوری مشهد و تا این ساعت درانتظار تو بودم .
حسن بن مثله، قصه را مشروحا برای وی نقل کرد . سید ابوالحسن، دستور داد بر اسبها زین نهادند . سوار شدند . به سوی ده (جمکران) رهسپار گردیدند .